دلم سفر می خواهد ، دلم می خواهد گذر کنم از این کوچه های همیشگی افسردگی و به خیابانهای سرزنده ی هزاران چراغ – سلامی نو نثار کنم.
شاید ، شمایی که به رفتن و رد شدن از هم عادت دارید – نام یکی از هزار پرنده ی تالاب های نخشکانیده را به خاطر سپرده اید.
من پرنده ای را شکار کرده ام – که در هر صحنه از جان کندنش ، هزارنغمه ی جاویدان به آواز می نواخت و خود را برای دیگر پریدنی – مهیا می ساخت ، او خود سیمرغی معاصر بود که کوهی بلند در همت داشت و نمی رسید تا جان بپردازد ، آنچنان که پرداخت و از نو ساخت.
من دلم سفر می خواهد. من دلم از کوچه های تو در تو ، به خیابانهای نوساز بالای شهر متمایل است و گذر همیشه دل کندن نیست . حواسم بوده تنها و تنها بنویسم که جریده ای ثبت شده در تاریخ دوست داشتن ها رقم بخورد ، در ستونی از مکاشفه و تسلیم. هراسم نبوده است که رد شوم و نادیده بگیرم ، که گاهی حواسم به هراسم نگران است.
هراسم از بینایی و شنوایی مردمکان شهر نازیباست . هراسم از تجدد افسار گسیخته ی میدان بی فرهنگی است تا چهارراه بی سروسامانی .آنجا که میوه های نورس در پیاده روی تابستان آبدیده می شوند ، آنجا که دلم به شمال می کشد و جنوب ، در گرگ و میش غروب – صدایم می زند ، که تذکری است تاریکی ، بر بی دفاعی – که سنگر بگیرد و هوشیار باشد.
دلم مسافری ست که از ترس سرما و صدا – به هزار نشانه ی ناپیدا ، در لایه های درونی لباس زمستانی ام ، بر پیکره ای نحیف ونالایق دوخته ام ، تا نشانی از پروای خجستگی را به دکمه های منظم وابستگی نبافد . من این دل مسافر را در آرزو های دوردست سالیان پس از این – دفن کرده ام و خاک سیاه محله ی ما ، ریشه های نخستین درخت ها را در خود نگاه داشته است تا از بهاری دیگر – خود را به جاودانگی پیوند بزند .
من ریشه دادم – اما قد نکشیدم ، تا گفتند نشسته بزرگ باش و بلند فریاد نزن . تا سرسبزی ات ، زبان سرخت را بپوشاند ، که محاکمه ی در جنگل – قوانین نانوشته ی فراوان به دنبال دارد ، که گفتند بترس از دنباله ی داستان و هراسان باش از ادامه ی سرمای زمستان.
من سالیان پس از خود زیستن را – تنها در کشاکش قیام دیوانگان تجربه نموده ام و سخت ایستاده ام و شلیک نمی کنند – تا طعم خون بمکم و سیراب شوم . از من نشانی جز بیهوده ایستادن و میوه نا دادن نچشیده ای . آری ، من نیز سرگردانم و دخترکان سرزمین من از هراس مترسک نماها گذشته اند ، من به نام تمامی ایشان قسم میخورم که دهانم و دستانم ، آلوده ی خون گاه و بیگاه دوستدارانم نبوده است.
شاید سفر به موقع نیاید و ایستگاه از خمیازه های طولانی من عصبانی باشد که ایستاده ام و بی تفاوت از فروشندگان زیبایی و دوره گردان رسوایی ، تنها به لبخندی بسنده می کنم و گمانی نیک را – از پس اشارات شهوانی شان به مشاهده می سپارم. شاید قطار ، خاطره ی دلبرکان غمگین مرا با خود ببرد. باید برای آیندگان نسخه ای نو بنویسم. داستانی که از من نگوید .
مرا به دیوارت آویزان کن که کتابخانه های جهان سرگرم صحنه ی نمایشند . که توهم دوست داشتن ، سزای سیاست بازی ست که نقش میفروشد. من در عبور از بی حوصلگی به ماجرای ناشنیده می مانم که خود را پرسه می زنم و این هزارتوی ناپیدا – سراغی از جهان من نمی گیرد.
شاید سفر مراقبه ی دیگری باشد که از اضطرابم بکاهد و من اینگونه شادم که گاهی حوصله ام از عقاید دلقک وارم قل می خورد و در حوضی از رنگ های فصل نارسیده نقاشی می شود ، آنگاه نقش می شوم و نشانی از من خواهی یافت که در قالبی از خودخواهی و لجاجت – بر پرده ای همگانی به نمایش واگذاری.
من دلم سفری بی خطر می خواهد که دلشوره ی به موقع بازگشتن ، هیاهوی خوش گذرانی ام را به قرص های صورتی رنگ ، پی در پی – نیازمند نسازد.
بیا ، از کوچه های تو در تو – به خیابان های رنگارنگ بگریزیم . که نور ، پریشانی افکار درهم شکسته است و گواهی از سلامت به دنبال دارد ، من چراغی را سراغ دارم که در شب گمراهی به غیرت هزار ستاره ی جهت نمای می ارزد ، من دلم می خواهد جهان را در مسیر جهت نمایی راستینش طی کنم و خود را به مکاشفه بسپارم. اینگونه ام که سپیده – از طلوعی نو برمی خیزم و در نمای آینه خلاصه می شوم تا از جسارتم بنوشم و عشق در معامله بپردازم ، آنگاه می بینم و می شنوم . دلم از همیشگی ترین آهنگی که بر ذهن سالخورده ام حک شده غش می رود ، تکرار می شود و تکرار می شوم – دوباره و صدباره . گویا هزار سال شنیده ام و در تار و پود ساز و نوایش – هربار- به کنجکاوی نام تو مشتاقم. می جویمت مخلصانه و خلاصه ی هرنشانه – لبخندیست که ملاحت بر می انگیزاند ، چنان زخمه ای که بر سازی می کشی و همگان در انتظار جاذبه ای خود را رها می پندارند .
تا یادم نرفته و در صداقت بی کرانه ی صبح غرق نشدم – باید بگویم ، من دلم سفر می خواهد ، سفر تا آخر . تا آنجا که بگویند انتهای جهان است و پس از دیوار – هیچ ، مرا انتظار نمی کشد آنجا که دیوار است و تکراری ندارد. آنجا که تمامی صداها در من انعکاس می یابد و هر آیه ای ، گناه پیشینیان است که بر من آوار می شود . شاید ، پرده دار – دیوار را مقدس نگاه داشته است و نصیب مشتاقان ، شلاق است . شاید تو می دانی و اسرار این بلند قد کشیده ی تا ملکوت آسمان را – از من پنهان می کنی ، که هزارسال پروانه وار چرخیده ام و در دیوار نقشی ندیده ام.
شاید به جنوب برگردم و دریا آغوشی همیشگی ست – که مرا نگران نگاه نمی دارد . شاید سفری دیگر به شما هم سری بزنم و عکس های همراهانم را – با شما به اشتراک بگذارم.
دلم بهانه ای می خواهد ، که بایستم و پرواز کنم – تا آنجا که ابر های جوان ، گناه گریستن را – تنها سربلندی شهیدان شهر می دانند و از همیشه ی در بستر مردن ، بیزارند . من دلم بهانه می خواهد که ایستاده ببارم ، تا تمام شوم و کسی هست که قطره های باران را دوست نداشته باشد؟ من تشنه ام ، از بس که گریسته ام و رویایی در کوله ندارم. شاید در خاک سفر کنم و به اقیانوسی از قطرات ناچکیده ملحق شوم تا دریایی برانگیزم .
من دلم سفر می خواهد ، تنها سفر – در شش جهت .
و از هرسویی مرا به نامی ناشنیده می خوانند.